من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم زیر سقف آشناییها می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کشانم
نیستی شاعر نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست
پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
+ نوشته شده در جمعه ۱۹ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۱:۲۴ ق.ظ توسط پری
|